وقتی که جنون دستمایه عشقت باشد می روی تا برسی به مرزی که آنطرفش تعریف خیلی چیزها واژگون می شود. آنجا می شود یوسفی را به کلافی خرید، تو آنجا عاقل ترینی و مجنون تعریف دیگری دارد و وای به حال کسی که در آن دیار مجنون باشد!
آری، وقتی که پای از دایره منیت ها و این تن خاکی بیرون گذاشتی از بند نام و ننگ دنیا می رهی و دیگر گمنام را نه در این دنیا که در اوج خویش آشنا خواهی یافت و خود گمنام دیگری می شوی برای گمشدگان نام.
تمام راز جهان در این اسم پنهان است، اگر از نام خویش بگذری به حقیقت خواهی رسید.
با من بیا تا بی نام قدم در حریم عاشقی بگذاریم و آنگاه که مجنون شدیم، رقص خون کنیم در برابر لیلای خویش و باور کنیم که اینجا همان مرزی است که تمام عاقلان دنیا در برابر عظمت جنونش به زانو افتاده اند. آری، اینجا شلمچه است،با تمام شهدای با نام و گمنامش. مراقب باش که حرمت این خاک شکستنی است !
بیا باور کنیم که حتی غروب شلمچه نیز حرمت دارد و من دیده ام که از ناسپاسی ما خون غیرت گمنام این خاک مقدس به جوش آمده.
باور کنیم که غروب شلمچه هم پاره ای از شلمچه است، اینجا هم حرمت دارد، اینجا هم دوکوهه دارد، اینجا هم حسینیه همت دارد و اروندی که هنوز چشم به راه صاحب آن بدنهای چاک چاک است که در دل خویش به یادگار حفظ کرده.
آری، بیا تا نرسیده به مرز مجنون باشیم و باور کنیم، حرمت اینجا شکستنی است !